Tanhaye Aval

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت / زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت...

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 59
بازدید هفته : 86
بازدید ماه : 86
بازدید کل : 37493
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 41
تعداد آنلاین : 1


Alternative content



عاشق که میشوی ....

نا آرام میشوی ،

گاهی حسود ، گاهی خود خواه ، گاهی دیوانه، گاهی آرام ، گاهی شاد ، گاهی غمگین ، گاهی خوشبخت ترین

یک روز به خودت میایی میبینی تنهایی ؛ تنها ترین

هیچ کسی رو نداری حتی برای درد دل کردن و حرف زدن ...

تنها غم میماند کنارت و تنهایی و ...

نويسنده: امیر علی تاريخ: چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پسرک سی دی فروش .......

پسری یه دختری رو که توی یه سی دی فروشی کار می کرد، خیلی دوست داشت.

اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.

هر روز به اون فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با او.

بعد از یک ماه پسرک مرد.

وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت، مادر پسرک گفت: که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد.

دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده.

دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد.

میدونی چرا گریه می کرد؟

چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد.

نويسنده: امیر علی تاريخ: چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند

جلوی ویترین یک مغازه می ایستند

دختر:وای چه پالتوی زیبایی

پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟

وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده

پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟

فروشنده:360 هزار تومان

پسر: باشه میخرمش

دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟

پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش

چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند

دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری

پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:

مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم

بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن

پسر:عزیزم من رو دوست داری؟

دختر: آره

پسر: چقدر؟

دختر: خیلی

پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟

دختر: خوب معلومه نه

یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم

دست دختر را میگیرد

فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق

چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند

فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی

دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند

پسر وا میرود

دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد

چشمان پسر پر از اشک میشود

رو به دختر می ایستدو میگویید :

او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم

دختر سرش را پایین می اندازد

پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی

ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟

دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد...

نويسنده: امیر علی تاريخ: چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عشق واقعی

 زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.



انها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.


زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم


مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره!


زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم


مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري


زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني

مرد جوان: مرا محکم بگير


زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟



مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي


سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند



برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه


که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد،


يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت


مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن


جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت


و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش


رفت تا او زنده بماند


و اين است عشق واقعي

نويسنده: امیر علی تاريخ: چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

من که ام جز زندگانی جز عدم؟ من که ام جز پایداری جز گریز؟ ای دریغ از پای بی پاپوش من! درد بسیار و لب خاموش من! بار خود بردیم و بار دیگران! کار خود کردیم و کار دیگران... من سلام بی جوابی بوده ام! طرح وهم اندود خوابی بوده ام! زاده پایان روزم زین سبب! راه من یکسر گذشت از شهر شب! چون ره از آغاز شب آغاز گشت! لاجرم راهم همه در شب گذشت...

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to a-bestlove.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com